خاطرات خاطره

می نویسم از تو...

خاطرات خاطره

می نویسم از تو...

فصل اول

الان دقیقا بیست وپنج سال و شش ماه و نوزده روزه که به این دنیا اومدم.

تا هشت سال پیش خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.و الان تنها ترین زن این کره خاکی...

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

شاید هیچکس نتونه منو تنها تصور کنه...با این زندگی...با این خانواده و...با این بچه!

بچه ای از بطن خودم.بچه ای که الان میره پیش دبستانی و من هنوز نمی دونم کی به حرف افتاد...کی راه افتاد...کی اولین دندونش در اومد...خلاصه هیچ...

من سنگدلم؟!!نه...باور کنید نیستم...ولی ...زندگی سختی توی این هشت سال داشتم.

گفتنش و نوشتنش به اندازه گذروندنش سخته...اما می خوام بنویسم این بار...شاید سبک شم.

.

.

.

(1)

سال سوم دبیرستان بودم که برای اولین بار قلبم لرزید.اون هم برای کی؟؟؟؟برای کسی که به اندازه روزای عمرم میشناختمش.پسر عمه ام.

خیلی ساده عاشق شدیم.اون موقع اون تازه فوق لیسانس قبول شده بود و می خواست بره تهران.از ترس دوریمون بود که عشقمون لو رفت...البته فقط بین خودمون دو تا.

از اون شبی که رفت هر روز برای هم ایمیل می دادیم.شب و روز من شده بود اضطراب و هیجان. نفهمیدم چطور رسیدم به روز کنکور.اینقدر استرس تجربه کرده بودم که کنکور برام یه امتحان ساده بود.نتیجه ها که اومد خوشحال بودم.علم وصنعت-مهندسی صنایع...ولی وقتی من مقدمات رفتن رو آماده می کردم،عمه برای مسعود جشن فارغ التحصیلی گرفته بود...وایییی...چه اشتباهی...این شد که باز به هم نرسیده جدا شدیم...وقت رفتنم هرچه بهش اصرار کردم که ازم خواستگاری کنه،گفت بذار برای بعد...الان زوده...

...

خدایا...تا کی؟!!

نظرات 1 + ارسال نظر
بهزاد یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:42 ب.ظ http://naaneveshteha.blogsky.com/

سلااام
چه خوب کردی بالاخره نوشتی ...
من همیشه اینجا خواهم بود ... امیدوارم همراه خوبی باشم...
در ضمن نوشتنت هم خیلی خوبه ... اینو واقعا می گم ...

مرسیییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد