خاطرات خاطره

می نویسم از تو...

خاطرات خاطره

می نویسم از تو...

نوشتن برام سخته...یادآوری سخت تر.

اما می نویسم...بذار اینم بذاریم به حساب لج بازیهای بی حد و حصر من...

...


(۲)

تهران خیلی بیشتر از تصورم روی من تاثیر گذاشت.تنوع طلب شدم.داشتم تغییرات خودمو کم کم حس می کردم.برای همینم مدام از مسعود می خواستم که عقد کنیم.ولی اون بهانه سربازیشو میاورد.تا اینکه بالاخره توی دانشگاه حس کردم که احتیاج دارم با یه نفر دوست باشم.کسی که پیشم باشه و منو بفهمه.نخوام مدام بهش التماس کنم.

این بود که با علی آشنا شدم.خیلی وقت بود که حس می کردم دنبالمه.چشمای معصومی داشت و به خاطر همین هم انتخابش کردم.از اول بهش گفتم که تو رو برای ازدواح نمی خوام و اونم مرتب می گفت : حالا تا بعد...خدا بزرگه.

خیلی وقتا اونو با مسعود مقایسه می کردم و هربار به زور می گفتم به خودم...نه...مسعود بهتره.

خلاصه،روزای دانشگاه با سرعت سپری شدن و سربازی مسعود تموم شد.دیگه بهونه ای نمونده بود.تابستون سال دوم بودم که اومد خواستگاری.ولی نمی دونم چی شد که باب یه دفعه ای نظرش عوض شد و گفت نه... اون شب عمه اینا رفتن و بابا بهم گفت می خوام ببینی که واقعا می خوادت یا نه...هفته بعدش خبر نامزدی مسعود رو آوردن.


چه روزایی بود.داشتم دیوونه می شدم اما به روی خودم نیاوردم.

از طرف از بابا دلگیر بودم و از طرف دیگه بهش حق می دادم.

ترم 5 مشروط شدم.

علی مرتب دور و برم بود و نمیذاشت تنها باشم.ولی مگه می شد؟شده بود تنها سنگ صبورم.اما قدرشو ندونستم.

لعنت به این غرور لعنتی

فصل اول

الان دقیقا بیست وپنج سال و شش ماه و نوزده روزه که به این دنیا اومدم.

تا هشت سال پیش خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.و الان تنها ترین زن این کره خاکی...

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

شاید هیچکس نتونه منو تنها تصور کنه...با این زندگی...با این خانواده و...با این بچه!

بچه ای از بطن خودم.بچه ای که الان میره پیش دبستانی و من هنوز نمی دونم کی به حرف افتاد...کی راه افتاد...کی اولین دندونش در اومد...خلاصه هیچ...

من سنگدلم؟!!نه...باور کنید نیستم...ولی ...زندگی سختی توی این هشت سال داشتم.

گفتنش و نوشتنش به اندازه گذروندنش سخته...اما می خوام بنویسم این بار...شاید سبک شم.

.

.

.

(1)

سال سوم دبیرستان بودم که برای اولین بار قلبم لرزید.اون هم برای کی؟؟؟؟برای کسی که به اندازه روزای عمرم میشناختمش.پسر عمه ام.

خیلی ساده عاشق شدیم.اون موقع اون تازه فوق لیسانس قبول شده بود و می خواست بره تهران.از ترس دوریمون بود که عشقمون لو رفت...البته فقط بین خودمون دو تا.

از اون شبی که رفت هر روز برای هم ایمیل می دادیم.شب و روز من شده بود اضطراب و هیجان. نفهمیدم چطور رسیدم به روز کنکور.اینقدر استرس تجربه کرده بودم که کنکور برام یه امتحان ساده بود.نتیجه ها که اومد خوشحال بودم.علم وصنعت-مهندسی صنایع...ولی وقتی من مقدمات رفتن رو آماده می کردم،عمه برای مسعود جشن فارغ التحصیلی گرفته بود...وایییی...چه اشتباهی...این شد که باز به هم نرسیده جدا شدیم...وقت رفتنم هرچه بهش اصرار کردم که ازم خواستگاری کنه،گفت بذار برای بعد...الان زوده...

...

خدایا...تا کی؟!!